9- اعتراف

ساخت وبلاگ

وقتی پدرم از دنیا رفت تنها کسی از بچه ها که شاغل بود من بودم، با خودم عهد کردم که ار آب و گل بکشمشون بیرون، و خوب داستانهایی که شاید خیلی کلاسیک و سنتی باشه، سه تا بچه بعدی همه به دکتری از دانشگاههای خوب تهران رسیدن و با کسایی که عاشقشون بودن ازدواج کردن.

تفاوت اونها با من اینه که اون سالها که من دانشجو بودم خانواده من نمی تونستن تحصیلات منو تو دانشگاه دولتی شهرستان پشتیبانی کنن پس من تهران موندم  کار کردم و دانشگاه آزاد درس خوندم و شهریه شو دادم!!! وقتی من عاشق شدم هیچ کسی به من حق نداد چون عشق اول من یه دختر یکی یک دونه از یک خانواده ملاک موروثی تو بهترین ییلاقات شمال تهران بودن و من گناه کبیره مرتکب شده بودم که از اون دختر خوشم اومده بود، برای خانواده اون دختر یک مزاحم و متصرف اموال محسوب میشدم و برای خانواده خودم مایه سرشکستگی چون باعث میشدم اون خانواده باهاشون بدرفتاری کنن!!! برای اون دختر هم شدم یک آدم بی عرضه چون چند بار موقعیت ایجاد کرد که با حربه ارتباط ج نس ی و حامله شدن باعث بشه مادرش با ازدواجمون موافقت کنه اما من دوست نداشتم اونطوری بدستش بیارم، دوست داشتم خانواده دختر منو به عنوان یه پسر سالم، نسبتا خوشتیپ و اهل درس خوندن و کار سخت و پیشرفت قبول کنن و اجازه بدن به عشقم برسم!!!

من اما وقتی برای برادرای عاشقم رفتم خواستگاری انقدر پخته شده بدم که نقاط قوت اونها رو پررنگ کنم، به علاقه متقابل اشاره کنم و اطمینان بدم مثل کوه پشتشون هستم تا مثل من سرخورده نشن و به عشقشون برسن. اما وقتی چهل سالم شد دیدم هیچ کس متوجه نشده که چطوریه که الآن زندگی به این قشنگی داره و اتفاقا سرکوفت میزدن که الآن داداش بزرگه که مدرک دکترا نداره و کارمند دولته و حقوقش پایین تره تو اوضاع سخت مالی نمی تونه پشتیبان خوبی برای کارهای مشترک باشه ...

قصه زیاده، از پارسال تصمیم گرفتم که از اونها که حالا وضعشون خیلی بهتره جدا بشم، تمام شراکت ها رو ملغی کردم و فقط موند کارخونه ای که تک تک آجرهاشو با عشق رو هم گذاشته بودم اما اونطوری که می خواستم نشد که بشه و ...

از پارسال تو این سن و سال فیلد کاریمو تغییر دادم و شروع کردم به ادامه تحصیل و ...  خوب سخته مشخصاً ،  از صفر شروع کردن سخته اما شروع کردم.

یه تصمیم دیگه هم گرفتم که از قبل تر هم بهش رسیده بودم، اگه دوستی تو زندگیم هست فقط کسی هستش که عاشقش هستم!!!

اعتراف میکنم حداقل 20 سال از زندگی من از دو تا حادثه تاثیر گرفته، شخصیت م.ش رو من ایجاد نکرده بودم، جامعه ای ایجاد کرده بود که بی رحمانه عشقم رو ازم گرفت. من م.ش رو کشتمش، می خوام اینو بدونی که عشق تو یه نقشه جدید برای م.ش نیست، این عشق هر جایی و هر وقتی شروع شده مال خودمه، برام عزیزه، فرق داره،

اعتراف میکنم وقتی نوشتی به من نگو عشقم، تو خودم شکستم، خنده هام با اشک قاطی شد، اما نمی خوام جا بزنم، می خوام انقدر عاشقی کنم ، انقدر صبوری کنم تا اجازه بدی بدون استرس صدات کنم.

باهام باش، دوستت دارم ، و بگو چی صدات بزنم که بعدش بهم استرس ندی؟

+ نوشته شده در  جمعه دوازدهم آبان ۱۳۹۶ساعت 9:25&nbsp توسط من  | 

11- جلسه نابهنگام عشق جان...
ما را در سایت 11- جلسه نابهنگام عشق جان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtrm1 بازدید : 319 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1396 ساعت: 22:36